نوشته شده توسط : سعید

به دستهایش بوسه زدم. و آخرین پیک شراب را از دستش گرفتم. "به سلامتی تمام نادان ها که اگر نبودند، حال ما اینجا نبودیم"

و خیره به چشمان خدا آخرین جرعه شراب رو نوشیدم. خدا مست مست بود. دستش را گرفتم و تلو تلو خوران باهم میرقصیدیم و احمقانه میخندیدیم.

شاد و خوشحال و مست بودیم، تا آن صدا را شنیدیم. صدای مامور قاضی و القضات شه، بگیرید این کثافتها را که به نجاست کشیده اند شهر ما را....! من حیران و بهت زده فقط به چشمان خدا مینگریستم و او با همان لبخند شیرین و آرمش بخشش به من نگاه میکرد. انگار میگفت : بنده ام، آسوده باش. تو گناهی نکردی. تو فقط به ندای پروردگارت لبیک گفتی....!

خداوندا این نادانها چه میکنند. به دستان که دست بند میزنند؟ به دستان خدا؟ به دستانی که با آن خلق شده اند؟

و خداوند را در آن شب تاریک، در کوچه های منفور شهر، دستبند به دست و با حقارت تمام میچرخاندند.

روز قضاوت برای کسی که خود قانون قضا را نوشته است فرا رسید. چه احمقانه بود و چه مایوس کننده.

و من فقط گیج و مبهوت نظارگر تمام اتفاقاتی بودم که مردم با افتخار انجامش میدادند.

قاضی وارد میشود و تمامی حضار به احترامش میایستند. قاضی کیست؟ چه آشناست؟ گویی سالها من او را دیده ام و میشناسم. آری....، او شیطان است....! مردم نادان چه میکنید؟ برای که اینگونه کف و سوت میزنید؟ شیطان....؟

شیطان با نگاهی تنفرانگیز به چشمان خدا خیره میشود. گویی میخواهد انتقام این سالها را بگیرد. او بر کرسی قضاوت مینشیند و مردم با افتخار به شکوه و جلال مراسم مینگرند. مراسمی که شیطان قاضی است و خداوند متهم.

قاضی القضات بعداز نگاهی به جمع شروع به نطق میکند:

ای مردم شهر، ای دینداران! جهان هستی به تمام شما مردم مومن افتخار میکند.

اکنون ما کجاییم؟ این مکان برای چه بنا شده؟ آری ما در مکان جمع شده ایم تا نگذاریم ایمان و افتخاراتمان لکه دار شود و حال وقت آن رسیده که عقاید خود را اثبات کنیم.

این متهم کیست؟ کسی است که قانون ما را زیر پا گذاشته. کسی است که شرب خمر کرده و این جرم به هیچ عنوان قابل بخشش نیست....! هرکسی که قانون شکنی میکند باید مجازات شود. حتی خدا....!

وفریاد جمع یکپارچه تمام محوطه را فرا میگیرد: صحیح است....! صحیح است....!

و خداوند همچنان دلسوزانه به جمع نگاه میکرد. گویی حتی دلش برای شیطان که اثیر غرور و لجاجت خود بود میسوخت.

حکم اعدام برای خدا صادر و جوخه اعدام آماده می شود تا خداوند را از آن بیاویزند و من با چشمان اشک آلود نظارگر اعدام بودم.

به فرمان شیطان حکم اجرا شد و خداوند را از سقف آسمان آویختند.

به حکم غرور شیطان و به جرم نادانی مردم



:: بازدید از این مطلب : 436
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

سلام بچه ها خوبییییییییییییییید؟

راستش دو روزه مشغول کار تو 1 آژانس شدم. رزوشن شدم.

خیلی خوشحالم چون دیگه از بیکاری داشتم دیوانه میشدم.

از وقتی که امتحانات دانشگاه تموم شده بود تو خونه بودم و هیچکاری نداشتم.

اینجا که کار میکنم شیفتش از 5بعداز ظهر تا 11شب!

فعلا که راضیم.

راستی به کمک یکی از بچه ها دارم یه داستان مینویسم. داستان که نه نیمچه داستان....!

یدونه عکسم گذاشتم بامزست ولی یکم غیر اخلاقیه تو ادامه مطلب واسش رمز گذاشتم!!!!!!!

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

فکر کنم این شعر رو برای سومین باره که پستش میکنم تا دوستانی نخوندنش بخونن، خودم که خیلی دوسش دارم. این شعر رو تو همایش دانشگاه خوندم و خیلی طرفدار پیدا کرده بود. حالا نظر شما چیه؟:

                                       زخمی آزادی

توی آسمون تیره

میون یه دشت لخت

سفره ی سایه ی یک کوه بلند

میشه آشیونه ی پرنده ها


منم اون پرنده ی سوخته بال

خسته از ظلم و ستم

زخمی ز تیغ آفتاب

این منم فرزند سبز انقلاب

که داره تموم می شه زیر چکمه های داغ


می بینی دستامو بستن

به جرم اینکه من ساکت نشستم

به جرم آرزوی شوق آزادی

زیر دستور امیر ساکت نشستم


میگن آزادی دروغه

تو رو مولا

قسم به اون چه می پرستید

یادتون باشه من اینجا

زنده باد آزادی رو

با خون نوشتم



:: بازدید از این مطلب : 509
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

این جدیدترین شعریه که گفتم (نظر فراموش نشه):

.............

باز قلب من، دستهای خسته ات

باز اشکهایم، باز نگاه بی صدایت

باز دو بیتی از دلم

باز شانه هایم

باز مینویسم با دلی بی تاب تو

باز قلب ساده لوحم رو به تو

آمدی طوفان قلبم را شکستی

با صدایت اشکهایم را بشستی

          *     *     *

با قلم روی بوم کاغذم

میکشم عکس تو را

آن دو چشم آهو مثالت

یا که ابروی کمانت

یا لبت، در کنار آن غروب آفتاب

نازنینا...!

تو بیا نقشه ات را خود بزن

با خنجر تیز نگاهت

بر دلم

خنجرت را آسان بکش تا چهره ات

حک شود در کنار قلب من

.............

البته ادامه داره که قابل پخش نیست!!!!!

یچیز دیگه هم هست که میخواستم بگم. دنبال سبک تو شعر من نباشید شعرای من سبک خودم رو داره!  شاید بعدها اسمش رو گذاشتم "سعیدیسم" !!!!!!!!!!!!

--------------

پ.ن: الان یکم فکر کردم دیدم سعیدیسم خیلی ضایست. مثل سادیسمه!!!! نه اسم سبکش رو میذارم سعید وار!!!!!!!!!



:: بازدید از این مطلب : 505
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید


تندیسی در کشور هلند که به افتخار روسپیان جهان ساخته شده‌است. یک کلیسا در پشت تندیس دیده می‌شود. بر روی تندیس حک شده: «به کارگران جنسی سراسر جهان احترام بگذارید».

برای دیدن منبع کلیک کنید!


-----------------------------


پ.ن: واقعا من هم به تمام کارگران جنسی از همینجا خسته نباشید میگم!!!!!!!!!!!

:: بازدید از این مطلب : 462
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

یاد مردی افتادم که امروز بعد 30سال میخندید.

آره 30سال میشد که نخندیده بود و فقط اشک بر چشم داشت ولی این بار همراه اشک خنده بر لبش بود.

عجیب بود. دکتر ها میگفتند اثر ضربه باتومه که به سرش خورده!

ولی او میخندید، بعد 30 سال............!

--------------------------------------------

پ.ن: خیلی خوشحالم میکروبیلوژی رو پاس کردم. حتی فکرشم نمیکردم بتونم پاسش کنم!!!!!! هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا!



:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

ساعت 10:20    و پسر دوباره شروع کرد به حرف زدن با خود: مقصر خودشه که جلوی همه بچه ها دستم رو ول کرد و رفت پیش سینا و با اون برف بازی میکرد و انگار نه انگار که منم وجود دارم. خب من هویج نیستم که بهم برمیخوره، اونم حقش بود که من رفتنی با اخم ازش خداحافظی کردم. دوشنبه هم تو دانشگاه ببینمش اصلا محلش نمیذارم.

 

ساعت11:45    پسر برای بیستمین بار گوشیش رو نگاه میکنه: خیلی بیمعرفته حتی یدونه اس ام اس هم نمیده که ببینه من مردم یا زندم. اون از کار امروزش اینم از الان که غرورش اجازه نمیده حتی عذر خواهی کنه. واقعا که فکرشم نمیکردم همچین آدمی باشه....!

 

 

ساعت1نیمه شب    پسر توی تختش وول میخوره ولی خوابش نمیبره. بلند میشه نگاهی به گوشیش میکنه ولی خبری از دختر نیست: بچه ها بهم میگفتن این دختره خود خواه و مغرور و هرزست ولی منه احمق گوش نمیکردم.واقعا حالم ازش بهم میخوره، دختریه بی شعور.....!

 

ساعت4:30   پسر هراسان از خواب میپرد و درحالی که خیس از عرق است لیوان آب را برمیدارد و مینوشد و چشمش به گوشی موبایلش میافتد. گوشی را به امید اینکه شاید خبری از دختر باشد بر میدارد ولی.... هیچ نبود: باید از همون اول میشناختمش که اون همچین آدمیه. و دلم واسه خودم میسوزه که چقدر احمق بودم که بهش دل بسته بودم و باورش کرده بودم که دوسم داره.....

اینجوری نمیشه باید حقش رو بذارم کف دستش. یه اس ام اس واسش بنویسم و همه چی رو تموم کنم. بهش میگم که تو یه آشغالی که فقط خودت رو میبینی. دوستات درست شناختنت ولی من حرفاشون رو باور نمیکردم چون یه احمق بودم. دیگه نمیخوام ببینمت. ازت متنفرم.....

در همین حال پیامی از دختر رسید:

"سلام عزیزم! خوبی؟

خبری ازت نیست گلم. دیشب هرچی اس ام اس دادم بهت نمیرسید. مامانم واسه نماز صبح که بیدارم کرد گفتم یه خبری ازت بگیرم.

راستش دیروز حس کردم وقتی من داشتم با بچه ها بازی میکردم از دستم ناراحت شدی. درسته؟

میخواستم بگم عزیزم من تو رو خیلی دوس دارم. فکر نمیکردم تو از این کار ناراحت بشی. الانم میخوام ازت عذر خواهی کنم.......!"

 


نتیجه اخلاقی: واقعا بعضی وقت ها سکوت و غرور بیجا باعث سوءتفاهم های زیادی میشه. جوری که فرد خودش رو میخوره و اذیت میکنه در صورتی که همه مشکلها با حرف زدن حل میشده.

 

+پ.ن: ولی خودمونیما منم نویسنده بدی نیستم. خودم که خوشتم اومد



:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

سلام

دوباره دلم گرفته. بازم پناه اوردم به دنیای مجازی!

3روز پیش آخرین امتحانم رو دادم و فرار کردم از شهر زدم بیرون رفتم سفر به قزوین. همون خونمون که قبلا توصیفش کرده بودم، یادتونه که؟

توی دل کوهستان زاگرس، خیلی جای ساکت و دنجیه.

تو این چند روز که همش داشت برف میبارید. جوری که حدود نیم متری شایدم بیشتر برف نشسته بود. دمای هوا دیشب 25درجه زیر صفر بود!!!!!

خلاصه از بدبختی هایی که کشیدم بخوام بگم بلاگفا چند گیگی باید بهم فضا بده تا همش جا بشه!!!!!!!!

از بی آبی که بخاطر یخ زدن لوله های آب بود بگیرید تا حمله سگها بهمون تو کوه...!

فکر کنید تو اون سرما باید میرفتیم از چشمه با سطل آب میوردیم.

ولی با این همه سختی خیلی خوش گذشت. به دو دلیل:

یکی دوری از شهر، یکی هم اینکه گوشیم آنتن نمیداد و با همه دوستام قطع بودم و میتونستم با ذهن آزاد فکر کنم. به این که من چقدر احمقم!!!!!!!!!!!

میدونید تو این چند وقت داشت زندگیم رو به راه میشد. داشتم عاشق میشدم، و به خیال خودم داشتم به عشقی میرسیدم که هیچکس نمیتونه خرابش کنه.

همیشه این آرزوم بوده یه نفر رو پیدا کنم که ارزش اینجور دوس داشتنم رو داشته باشه و قدر بدونه.

ولی افسوس که تو قرن21 تو یه کشور جهان سومی زندگی میکنم.

من نمیخوام مثل آدمای این دنیا باشم. دوس ندارم سنگ باشم و فقط به خودم فکر کنم و بقیه رو زیر پا بذارم تا خودم شاد و راضی باشم.

هرچند طوفان زندگی من رو به این سمت میبره ولی من مثل یه کودک گریون جلوش وایمیستم و میدونم که بیفایده است و من هم باید مثل بقیه گرگ بشم.

خیلی خستم!

دیگه قلبم جایی واسه زخم جدید نداره،

و چه کودکانه به حماقت خودم ادامه میدم

و بهتر میدونم که دیگران به چشم یه بچه بهم نگاه کنن

شاید دلشون به رحم بیاد.

ای کاش تو این سرمای سخت زمستونی یکی پیدا بشه حرف های من رو درک کنه.

 



:: بازدید از این مطلب : 398
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید
نمیدونم چرا ولی وقتی این عکس رو دیدم یاد بچگیم افتادم

دلم واسه بچگیم تنگ شده

دوست دارم بازم برگردم و تو همون زمونا بمونم

راحت بخندم

به اینکه چرا زندگی میکنم فکر نکنم




:: بازدید از این مطلب : 450
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید



:: بازدید از این مطلب : 447
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد